هر جمعه...
هر جمعه...

هر جمعه به جاده آبی نگاه می كنم و در انتظار قاصدکی می نشینم كه قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد،

گامهای استوار و دستهای سبزت را.

اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم كرد.

تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی كاشت و قاصدکی را آزاد خواهی كرد.

تو می آیی و روی هر درخت پر شكوه لانه ای از امید برای كبوتران غریب خواهی ساخت.

تو می آیی در حالی كه دستهایت پر از گلهای نرگس است. تو دل سرد یكایك ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی و كعبه عشق را در آنها بنا خواهی كرد.

تو می آیی و دست نوازش بر سر میخك هایی خواهی كشید كه باد كمرشان را خم كرده است. تو حتی بر قلب كاكتوسها هم رنگ مهربانی خواهی زد.

تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی در رگهای صبح جریان پیدا خواهد كرد.

 تو می آیی ای پسر فاطمه، یوسف زهرا یا مهدی. به امید آن روز

نویسنده امیر حسین

 



موضوعات: دلنوشته , ,
[ 10 / 11 / 1393 ] [ 15 ] [ MOTAHAREE ] [ بازدید : 1059 ] [ نظرات () ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







آخرین مطالب
فطرس (1395/02/22 )
مولا (1394/11/20 )
یا... (1394/11/05 )
ای مسیح من... (1394/10/21 )
کبوترانه (1394/10/13 )